-
روزای بیکاری
دوشنبه 9 تیرماه سال 1393 18:19
چهار شنبه ۱۳خرداد امروز صبح رفتیم ک..پ،،،دنبال میوه،همه جاتعطیل بود بخاطر رحلت امام،برگشتیم ت...ک،،،خداراشکر اونجامیوه بود موز،گیلاس،کیویو خیار خریدیم ،اومدیم خونه،بعد از نهار حمید رفت،منم تازه متوجه شدم دامن که خریدم تنگه،آژانش گرفتم رفتم خونه فاطمه یه تیکه پارچه خریدم و انداخت سرش خوب شد،،،،،،
-
روزای بیکاری
دوشنبه 9 تیرماه سال 1393 18:11
سه شنبه ۱۳خرداد امروز رفتم اصفهان با حمیدقرار داشتم رفتیم خرید طلا فروشی ها که اعتصاب بود خیلی نگران شدیم،کفش خریدیم وسایل سفره عقد و قرآن هم خریدیم بعدش رفتیم میدون امام شانسمون چندتا مغازه بازبودن حلقه جفتی هم داشت از من طلا واسه حمید پلاتین، یه انگشترنشون هم گرفتیم ،نیم سکه هم خریدم واسه کادوی سر عقدش همونجا نهار...
-
روزای بیکاری
یکشنبه 1 تیرماه سال 1393 19:06
دوشنبه ۱۲خرداد امروز رفتیم آزمایش اعتیاد دادیم ماشین حمید خراب بود و صدا میداد رفتیم آزمایش دادیم و مادرا را گذاشتیم امامزاده و اول ماشینابرد تعمیر گاه وقتی درست شد رفتیم واسه روز عقد ظرف یکبارمصرف گرفتیم وحمیدخیلی گرسنه بود رفتیم ساندویچ خوردیم ورفتیم امامزاده زیارت کردیم واومدیم خونه،نهار خورشت قیمه داشتیم، عصر بعد...
-
روزای بیکاری
جمعه 9 خردادماه سال 1393 00:03
از اون روز که باحمیدبحثم شد اصلا حالم خوب نیست همش به این فکرم که چراباید این اتفاق میافتاد پس تکلیف اونهمه قول وقرارچی شداصلا به فرض که من سوال اشتباه پرسیدم یانبایدمیپرسیدم اونم نباید اینطوری ج میداد میتونست بگه همونطورکه قبلا هم گفتم هیچیا ازت مخفی نکردم ودیگه هم نپرس چون ناراحت میشم ولی اون به بدترین شکل ممکن...
-
روزای بیکاری
پنجشنبه 8 خردادماه سال 1393 18:05
دوشنبه پنج خرداد صبح زودازخواب بیدارشدیم باخاله خدافظی کردیم و رفتیم خونه خاله س اونجاهم خدافظی کردیم وحرکت کردیم بخاطر موضوع دیسب خیلی حالم گرفته بود چند بار بهش اس دادم تا بالاخره ج داد وگفت ظهر زنگ میزنه،نمیدونم چرابه شدت حالم گرفته بود وناراحت بودم تا قم اصلا صحبت نکردم ،خداتوفیق داد ودوباره رفتیم زیارت حضرت...
-
روزای بیکاری
چهارشنبه 7 خردادماه سال 1393 19:29
یک شنبه چهارم خرداد صبح ساعت هشت بیدارشدیم،بعدصبحانه رفتیم خونه پریسا،اونجاهم خوش گذشت برای نهار اومدیم خونه دایی،خورشت آلو و دلمه بود،بعدازنهاربا بچه ها چندتا عکس یادگاری گرفتیم.اوناهم ازحمید خوششون اومده بود وموردپسندهمه شد،عصر رفتیم خونه خاله ر،برای شام قرمه سبزی درست کرده بود بعدازشام رفتیم خونه خاله س،زهرا واحمد...
-
روزای بیکاری
چهارشنبه 7 خردادماه سال 1393 19:22
شنبه سوم خرداد صبح ساعت هفت بیدارشدیم مرجان رفت سرکار ماهم بعد صبحانه رفتیم تهران،اونجارفتیمذخونهذخاله س ،خاله ر هم اونجا بود نهار مرغ درست کرده بود کمکش کردم وظرفای نهارشستم یکم استراحت کردیم ورفتیم خونه دایی،اونجاخیلی خوش گذشت بهره زری وپریسا هم اومدن شام پیتزا والویه وته چین بود عالی بود،بعدازشام فیلم عروسی علی...
-
روزای بیکاری
چهارشنبه 7 خردادماه سال 1393 19:15
جمعه دوم خرداد صبح ساعت ده بیدارشدیم خیلی سردرد داشتم نهاردعوت مرجان بودیم غذا را آورد خونه خاله مرغ بود خوردیم ظرفاراشستیم بعدش خوابیدم عصرقراربودبریم بیرون ولی نشد.شام خونه عبداله بودیم کشک بادمجون درست کرده بودخانومش خیلی خوشمزه شده بود،برای خواب رفتیم خونه مرجان. خداجونم خیلی خوش گذشت ممنونم
-
روزای بیکاری
چهارشنبه 7 خردادماه سال 1393 17:56
پنج شنبه یک خرداد ساعت دوازده ظهر باعلی زنش ومامان حرکت کردیم برای تهران ساعت چهارقم رفتیم چندسال پیش یباررفته بودم ولی چیزی دقیق یادم نبودخیلی خوش گذشت خیلی گریه کردم وازحضرت معصومه خواستم کمک کنه همه چی به خوبی انجام بشه،توی مسیرحمید اس داد وهیچ کدوم به روی خودمون نیاوردیم که دعواکردیم غروب رسیدم اسلامشهرخونه خاله ک...
-
روزای بیکاری
شنبه 27 اردیبهشتماه سال 1393 19:55
پنج شنبه ببه حمیدزنگ زدم که کامپیوتر راببر دم شرکت بذار تاهمکارم ببره تعمیروبعد بیا.ساعت یازده بودکه اومد بعداز نهار که خورشت قیمه ومرغ داشتیم توی هوای بارونی باعلیرضاوحسن رفتیم بیرون .توی راه ماشین خراب شد هواخیلی سرد بود من وفاطمه تو ماشین نشسته بودیم واونا بیرون بودن ماشین درست که شد رفتیم و ورزنه تپه های ماسه ای...
-
روزای بیکاری
شنبه 27 اردیبهشتماه سال 1393 11:39
چهارشنبه رفتم اصفهان تامین اجتماعی برای کارای بیمه ام طبق معمول حمید دیراومد دنبالم اول رفتم حساب بازکردم بعدش اگه منتظرش نشده بودم که حتما کارم تموم شده بود.بعدازاینهمه که منتظرش شدم تازه بیرون وایساده میگه بیابریم اونوقت وانمود میکنه که مثلا برا کار من اومده.منم گوشیش بهش دادم وگفتم برو دنبال کارت من هنوز کار دارم...
-
روزای بیکاری
یکشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1393 21:58
امروزحمیدومادرش وخواهرش معصومه ورقیه اومدن خونمون برام یه دسته گل خیلی قشنگ آورده بود روزخوبی بود وبامعصومهبیشتردوست شدم برای نهارحمید وحسن کباب درست کردن من که باهاش قهربودم ولی آخرش مناکشوندتو اون اتاق وبه زور باهام آشتی کردو قرار سه شنبه برگردن معصومه برام واتس آپ نصب کرد که دیگه راحت باهم ارتباط داشته باشیم.ساعت...
-
روزای بیکاری
یکشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1393 09:12
دیروز صبح رفتم واسه کارای بیمه ام حمید زنگ زدکه اومده دنبالم خیلی ناراحت شدم چون حالام برا خودش برنامه ربزی کرده بود واومده بود هنوز قبول نداشت میگفت به خاطرتو اومدم منم گفتم بخاطرمن برو سه شنبه بیا اگه واقعاراست میگی وبه خاطرکارمن میخوای بیای.بعدازکلی دعوارفتیم مغازه لوازم خانگی چندتاسرویس دیدیم ومثلاآشتی کردیم...
-
روزای بیکاری
جمعه 19 اردیبهشتماه سال 1393 21:17
چهارشنبه رفتم اصفهان واونجا باحسن قرارگذاشتم اومد دنبالم رفتیم اداره کار یک ساعت اونجامعطل شدیم وبعدش رفتیم تامین اجتماعی خوراسکان خداراشکراونجا خیلی زود کارم انجام دادن وبهم گفت برا دفعه بعدچه مدارکی میخوادکه ببرم ازاونجا هرچی به حمید زنگ زدم که بپرسم بمونم یا برگردم ولی طبق معمول دروغ گفته بود وبازم بهونه آوردکه...
-
روزای بیکاری
سهشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1393 19:52
امروز رفتم اداره کار بعداز دوهفته تازه خانم میگه چون بیمه ات خوراسکان رد شده بایدپرونده ات راببری اداره کار اصفهان گفت اگه بخوادمیتونه همون موقع کارتا انجام بده وپرونده را بده برگردونی ولی من اصلا اون مسیر را بلدنیستم حمید هم که از اول اشتباه بود روش حساب کنم صدبارگفت تا بخوای میام حالا امروزمیگه تاببینم چی میشه حالا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1393 18:40
یک هفته اس که دیگه سرکارنمیرم وخونه ام.خیلی حوصله ام سررفته ولی از کارخیالم راحته.دیروز مودم خریدم والان با تبلتم پست میذارم.امشب شب ارزوهاست امیدوارم همه به تموم ارزوهاشون برسن وسلامت باشن.۲روزه که باحمید یکم قهرشدیم خیلی دلتنگشم ولی اون برای من وقت نداره همه چیز وهمه کس براش تو اولویته.خوب منم تحمل میکنم هروقت کاری...
-
تو که نیستی
شنبه 6 اردیبهشتماه سال 1393 09:05
-
توکه نیستی.....
یکشنبه 24 فروردینماه سال 1393 08:33
جمعه 22فروردین93 امروز ساعت ده صبح بود که حمید ومادرش ورقیه اومدن خونمون بعد از پذیرایی رفتیم حاجی اباد اعظم وشوکت هم اونجا بودن خوش گذشت عکس گرفتیم میوه خوردیم وبرگشتیم.بعد نهار باحسن وحمید رفتیم بیرون.رو کوه هم عکس گرفتیم.بعد برگشتیم ساعت 5بود که رفتن خیلی ناراحت بودم تا 2هفته دیگه که نامزدیه نمیبینمش. خداجونم بخاطر...
-
توکه نیستی.....
یکشنبه 24 فروردینماه سال 1393 08:29
-
توکه نیستی.....
پنجشنبه 21 فروردینماه سال 1393 09:15
2شنبه 18فروردیم 93 امروز خیلی استرس داشتم وقرار بود فامیلای حمید بیان خونمون عصر بود که اومدن مادرش،3تاعمه هاش زن عموش داداشش وزن داداشش.خیلی از اینکه راه دور گله داشتن.زن عموش با بقیه شون فرق داشت انگار همش دنبال بهانه گرفتن بود.1ساعت موندن ورفتن. خیلی منتظر بودم حمید زنگ بزنه میخواستم بدونم چی گفتن در موردم حمید که...
-
توکه نیستی.....
شنبه 9 فروردینماه سال 1393 10:48
-
توکه نیستی.....
چهارشنبه 28 اسفندماه سال 1392 12:55
پریشب با حمید بحثم شد. یه حرفایی زد که هیچ وقت فراموشم نمیشه بهم گفت تو منا مجبور کردی بیام خواستگاریت اگه نه خودم 2سال دیگه میخواستم ازدواج کنم. ویجای دیگه از حرفاش بهم گفت به من چه که نتونستید این خواستگاریا مخفی نگه دارید وبه من چه که همه فهمیدن ما که نذاشتیم کسی بفهمه.خیلی بخاطر حرفاش ناراحتم از دلم نمیره. انگار...
-
توکه نیستی.....
چهارشنبه 28 اسفندماه سال 1392 09:24
-
توکه نیستی.....
چهارشنبه 28 اسفندماه سال 1392 09:10
-
توکه نیستی.....
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1392 12:02
این چند روز همش خوابای بد میبینم .تو خواب خیلی آشفته ام ودرگیر یا من اونا نمیخوام یا اون منا.تو بیداری هم همش باهم بحث داشتیم.همین الانم الکی الکی یه بحث راه انداخت.اس دادم چادرم سوخته یه حرفی زد شاید من واقعا اشتباه برداشت کردم به هر حال بحثمون شد من خیلی سعی کردم اوضاع آروم نگه دارم ولی اون نخواست بهم گفت من اخلاقم...
-
تو که نیستی
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1392 13:47
-
تو که نیستی
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1392 13:04
جمعه 25 بهمن 92 امروز حمید جونم برگشت خیلی براش دلتنگم بخصوص ایندفعه چون بیشتر باهم بودیم اینهمه خاطره خوب داریم.به خدا میسپارمش. خداجونم بخاطر همه مهربونیات به خاطر اینهمه لطفی که به من داشتی ازت منونم.
-
تو که نیستی
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1392 12:58
5شنبه 24بهمن92 امروز صبح حمید منا رسوند شرکت وخودش زود برگشت میخواست بره آماده شه وشب بیان خونمون. منم آزانس گرفتم رفتم خونه برای شام مرغ درست کردم.غروب بود اومدن دایی هم اومد.بعداز شام مادرش انگشتر دستم کرد.خیلی احساسس خوبی داشتم وآخر شب رفتن.
-
تو که نیستی
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1392 12:55
4شنبه 23بهمن 92 امروز حمید اومد دنبالم فقط خدا میدونه چقدر از دیدنش خوشحال شدم. رفتیم اصفهان تو ی بازار طلا فروشی دنبال یه انگشتر قشنگ بودیم که پیدا نکردیم .رفتینم شاهین شهر نهار گرفتیم تو پارک خوردیم بعدش رفتیم خونه داداشش چن اونا قم بودن یکم استراحت کردیم وبرگشتیم اصفهان رفتیم بازار یه انگشتر خیلی خوشکل برام خرید...
-
تو که نیستی
شنبه 19 بهمنماه سال 1392 08:35
خدارا شکر چشم بد دور با حمید جونم تو اوج هستیم وروزای خیلی خوب وعشقولانه والبته عاقلانه ای را سپری میکنیم همه چی عالیه خدا جونم بخاطر اینهمه لطف ومهربونیت ممنونم. ازت میخوام کمکمون کنی همه چیز خیلی خوب بپیش بره وبتونیم بهترین زندگی را برای هم درست کنیم.....