فقط روزای اول دوری مون همه چی خوب بود ،،دوباره تاحمید دور وبرش شلوغ شد تاچند روز حتی یک مسیج هم نداد،همین چند روز پیش خونشون حالم بدشدو میدونست ولی تا دور روز حتی یک پیام ندادکه حالما بپرسه چرا چون برادر خواهراش دورش بودن،من چطور میتونم به مردی تکیه کنم که تا تنهامیشه یادش میاد زنگ بزنه،این اتفاق بارها و بارها افتاده و جالبه که ادعامیکنه من همسرشم،باهم یکی هستیم ولی واقغیت اینه که من هیچی نیستم،تو زندگیش مرد من سر کوچکترین مسائل دادمیزنه بی احترامی میکنه بعد میگه عاشقمه،من با چه اصل و منطقی میتونم باورکنم شوهرم نفر اول زندگیمه،بخاطر شوهرم باهمه وجودم به بهترین نحو باخانواده اش برخورد میکنم،یک هفته تموم پختم و شستم و دادم خواهرش خورد و بچه اش شا جمع و جور کردم و فقط سرش شب تاصبح تو گوشی بود،انوقت مثلا به خیالم باشوهرم درد دل کردم،که خواهرت چی گفته،من توقع نداشتم حالا بره دادو بیداد راه بندازه که چرا به زنم ایناراگفتی،فقط فکرکردم همسرم نزدیک ترین کسم باهام همراهی میکنه آرومم میکنه،ولی نه تنها اینانشد بلکه حتی اصلا عین خیالشم نبودکه برام جلسه گرفتن که غریبه حسابم کنن و چطور باهم رفتار بشه،اصلا چه توقعی از بقیه وقتی شوهرم از همه باهام غریبه تره،چنان برخوردی باهام کرد که دقیقا منابه غلط کردن انداخت از گفتن حرفم بعدشم یه طوری گفت همه زنامثل همن که برا توجیه حرفای خواهرش منم به حرفا و کارای نکرده متهم کرد و گفت تو هم ممکنه از این حرفا بزنی وباهات برخوردمیکنم،به همین راحتی مرد من اینقدر بی شخصیتم کردو به خیال خودش کاری کرد که دیگه مثلا جرات نکنم ازاین حرفا ولی متاسفانه منا مثل قبل از خودش دورتر کرد،از خودم گفتم خیلی راحت شدم عقده ای روانی،از حرفای خواهراش گفتم داد وبیداد شنیدم،واقعیت اینکه شوهرم نامحرمه،نمیشه باهاش حرف زد درد دل کرد حتی یبارم یاد ندارم از گفتن حرفی بهش پشیمون نشده باشم،تنها حرفای من شده شوخی و ها مسخره بازی های دیگران،هیچ حرف جدی ندارم باهاش،یعنی نمیتونم داشته باشم،وقتی قرار نیست اون تغییرکنه پس من تغییر میکنم،مثلابرای اینکه حرفی نزنم یا نشنوم ارتباطما کم میکنم،خودش اینطور خواست،خیلی دلم میخواد شوهرم همدمم باشه،محرمم باشه،مثل منکه نزدیک ترین کس تو زندگیمه من برای اون همینطور باشم،خیلی دلم میخواست هروقت حرفای عاشقانه میزنه حتی یبارش حس کنم از ته قلبشه،حتی یبارش وقتی میگه دوستت دارم یاد رفتاراش نیوفتم وبجای خوشحالی یه دنیا غم نشینه تو دلم،دیگه تقریبابرام آرزوشده بیام اینجا و با دلخوشی بنویسم،اصلا برای بیام اینجا و بنویسم،آرزو شده راحت حرفمابه شوهرم بگم،چقدر دلم میخواست وقتی همه از زندگی و نامزدیشون حرف میزنن هنوز هیچی نشده فقط به ذهنم میرسه که تو چهار ماه نامزدی میتونم قسم بخورم دوماهش تو دعوا فقط بخاطر اینکه نامزد من هیچ کنترلی رو اعصاب و رفتارش نداره،چقدر دلم میخواد تو رابطمون احترام باشه،واقعازن وشوهر باشیم نه اینکه منی که زنشم اینقدر پایین تر از همه باشم که اینقدر که به من توهین شده به هیچکسی نشده،اون فکر میکنه من فراموش میکنم،نمیدونه که هر روز تو دلم بیشتر جمع میشه و محبتش کم،نمیدونه هر روزی که چشمام میبندم رو رفتاراش و انگار نه انگار دوباره بهش زنگ میزنم،دیگه از دلبستگی وعاشقی نیست،فقط دارم سعی میکنم زندگیما نگه دارم.فقط دارم سعی میکنم هروقت یاد نامزدم میوفتم یه خاطره خوب بیاد تو ذ هنم که متاسفانه اینقدر کمتر از خاطره ای بدم هستن که همش دعوا و بی احترامی میاد تو هرچی کوتاه میام و مثلا عاشقانه رفتار میکنم که زندگیم خوب بشه،که متاسفانه شوهرم اینا متوجه نمیشه،دوست نداره زندگیمون آرامش داشته باشه،نمیدونم آخرش چی میشه ولی من از الانش که اصلا راضی نیستم
سه شنبه بیست و پنجم شهریور
امروزصبح ازحمیدخواستم که بمونه،با کلی ناز کردن قرارشد نهار بمونه و بعد از نهار بره،خیلی ناراحت بودم بعد از اینهمه مدت که باهم بودیم خیلی حالم گرفته بود،عصر رفت اصفهان و آخر شب رسید،،،،،،
دوشنبه بیست وچهارم شهریور
صبح با حمیدقرارشدبریم اصفهان،ومن تنهابرگردم واون بره،اول رفتیم ک و پیش طیبه برای شام دعوت شدیم اولش حمید راضی نمیشد واصرار داشت که یه دفعه دیگه ولی چون اصرارمنادید قبول کرد،رفتیم اصفهان اول رفتیم دفترمهندس حسینی برلی تسویه وبعدشم رفتیم خونشون،نهار حاضری خوردیم استراحت کردیم دوش گرفتیم ورفتیم بازار چیزایی که برای رژیمم لازم بود خریدیم وشب شده بودکه رفتیم خونه طیبه خیلی خوش گذشت وشام کباب خوردیم و تو راه برگشتن رفتیم خونه علی تا دیر وقت اونجابودیم و بعدش رفتیم خونه خودمون خوابیدیم که صبح زود حمید بره،ولی بیشتر وقت بیدار بودیم
یک شنبه بیست وسوم شهریور
صبح حمید رفت بیرون،نزدیک ظهر وسایلمونابرداشتیم وحرکت کردیم سمت جمکران،وقتی رفته بودم واسه نماز وضو بگیرم دیدم انگشتراما جاگذاشتم،از مسجد تا سرویس بهداشتی دویدم خداراشکر سرجاش بودن،بعدش حرکت کردیم نهار رابین راه خوردیم،ونزدیک غروب رسیدیم خونه،حمید دوش گرفت و واسه شام رفتیم خونه دایی مرتضی،خیلی خسته بودیم ،برگشتیم و زود خوابیدیم،،،،
شنبه بیست و دوم شهریور
صبح حمید رفت بیرون واسه خرید یه ماشین کار داشت،ظهر واسه نهار اومد،عصرخوابیدیم وشب با بچه های حکیمه رفتیم شهربازی بد نبود،آخرشب دیر وقت خوابیدیم،،،