تسلیت قلب صبورم......

روزنوشت های من

تسلیت قلب صبورم......

روزنوشت های من

روزای بیکاری

فقط روزای اول دوری مون همه چی خوب بود ،،دوباره تاحمید دور وبرش شلوغ شد تاچند روز حتی یک مسیج هم نداد،همین چند روز پیش خونشون حالم بدشدو میدونست ولی تا دور روز حتی یک پیام ندادکه حالما بپرسه چرا چون برادر خواهراش دورش بودن،من چطور میتونم به مردی تکیه کنم که تا تنهامیشه یادش میاد زنگ بزنه،این اتفاق بارها و بارها افتاده و جالبه که ادعامیکنه من همسرشم،باهم یکی هستیم ولی واقغیت اینه که من هیچی نیستم،تو زندگیش مرد من سر کوچکترین مسائل دادمیزنه بی احترامی میکنه بعد میگه عاشقمه،من با چه اصل و منطقی میتونم باورکنم شوهرم نفر اول زندگیمه،بخاطر شوهرم باهمه وجودم به بهترین نحو باخانواده اش برخورد میکنم،یک هفته تموم پختم و شستم و دادم خواهرش خورد و بچه اش شا جمع و جور کردم و فقط سرش شب تاصبح تو گوشی بود،انوقت مثلا به خیالم باشوهرم درد دل کردم،که خواهرت چی گفته،من توقع نداشتم حالا بره دادو بیداد راه بندازه که چرا به زنم ایناراگفتی،فقط فکرکردم همسرم نزدیک ترین کسم باهام همراهی میکنه آرومم میکنه،ولی نه تنها اینانشد بلکه حتی اصلا عین خیالشم نبودکه برام جلسه گرفتن که غریبه حسابم کنن و چطور باهم رفتار بشه،اصلا چه توقعی از بقیه وقتی شوهرم از همه باهام غریبه تره،چنان برخوردی باهام کرد که دقیقا منابه غلط کردن انداخت از گفتن حرفم بعدشم یه طوری گفت همه زنامثل همن که برا توجیه حرفای خواهرش منم به حرفا و کارای نکرده متهم کرد و گفت تو هم ممکنه از این حرفا بزنی وباهات برخوردمیکنم،به همین راحتی مرد من اینقدر بی شخصیتم کردو به خیال خودش کاری کرد که دیگه مثلا جرات نکنم ازاین حرفا ولی متاسفانه منا مثل قبل از خودش دورتر کرد،از خودم گفتم خیلی راحت شدم عقده ای روانی،از حرفای خواهراش گفتم داد وبیداد شنیدم،واقعیت اینکه شوهرم نامحرمه،نمیشه باهاش حرف زد درد دل کرد حتی یبارم یاد ندارم از گفتن حرفی بهش پشیمون نشده باشم،تنها حرفای من شده شوخی و ها مسخره بازی های دیگران،هیچ حرف جدی ندارم باهاش،یعنی نمیتونم داشته باشم،وقتی قرار نیست اون تغییرکنه پس من تغییر میکنم،مثلابرای اینکه حرفی نزنم یا نشنوم ارتباطما کم میکنم،خودش اینطور خواست،خیلی دلم میخواد شوهرم همدمم باشه،محرمم باشه،مثل منکه نزدیک ترین کس تو زندگیمه من برای اون همینطور باشم،خیلی دلم میخواست هروقت حرفای عاشقانه میزنه حتی یبارش حس کنم از ته قلبشه،حتی یبارش وقتی میگه دوستت دارم یاد رفتاراش نیوفتم وبجای خوشحالی یه دنیا غم نشینه تو دلم،دیگه تقریبابرام آرزوشده بیام اینجا و با دلخوشی بنویسم،اصلا برای بیام اینجا و بنویسم،آرزو شده راحت حرفمابه شوهرم بگم،چقدر دلم میخواست وقتی همه از زندگی و نامزدیشون حرف میزنن هنوز هیچی نشده فقط به ذهنم میرسه که تو چهار ماه نامزدی میتونم قسم بخورم دوماهش تو دعوا فقط بخاطر اینکه نامزد من هیچ کنترلی رو اعصاب و رفتارش نداره،چقدر دلم میخواد تو رابطمون احترام باشه،واقعازن وشوهر باشیم نه اینکه منی که زنشم اینقدر پایین تر از همه باشم که اینقدر که به من توهین شده به هیچکسی نشده،اون فکر میکنه من فراموش میکنم،نمیدونه که هر روز تو دلم بیشتر جمع میشه و محبتش کم،نمیدونه هر روزی که چشمام میبندم رو رفتاراش و انگار نه انگار دوباره بهش زنگ میزنم،دیگه از دلبستگی وعاشقی نیست،فقط دارم سعی میکنم زندگیما نگه دارم.فقط دارم سعی میکنم هروقت یاد نامزدم میوفتم یه خاطره خوب بیاد تو ذ هنم که متاسفانه اینقدر کمتر از خاطره ای بدم هستن که همش دعوا و بی احترامی میاد تو هرچی کوتاه میام و مثلا عاشقانه رفتار میکنم که زندگیم خوب بشه،که متاسفانه شوهرم اینا متوجه نمیشه،دوست نداره زندگیمون آرامش داشته باشه،نمیدونم آخرش چی میشه ولی من از الانش که اصلا راضی نیستم


نظرات 1 + ارسال نظر
مهراب جمعه 25 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 10:07 ب.ظ http://mehrabkamali.blogsky.com

salam
weblog e ghashangi darid

movafagh b asshid

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد