از اون روز که باحمیدبحثم شد اصلا حالم خوب نیست همش به این فکرم که چراباید این اتفاق میافتاد پس تکلیف اونهمه قول وقرارچی شداصلا به فرض که من سوال اشتباه پرسیدم یانبایدمیپرسیدم اونم نباید اینطوری ج میداد میتونست بگه همونطورکه قبلا هم گفتم هیچیا ازت مخفی نکردم ودیگه هم نپرس چون ناراحت میشم ولی اون به بدترین شکل ممکن باهام برخوردکرد،اینااصلا مهم نیست چیزی که خیلی ناراحتم میکنه اینه که بارهاتجربه کردم وقتی عصبانی توهین میکنه وخودشاکنترل نمیکنه،الان که تو نامزدی اینطوریه بعدا حتما بدترازاین میشه،اینکه ما تو زندگی بحثمون میشه که شکی نیست ولی اون تو اینجورموقعیتها اصلا فکرنمیکنه بعضی حرفا چقدر میتونه آسیب بزنه به رابطمون،مثل الان که ذهن من درگیرخیلی چیزا شده،ازاون طرف من چند بار اس دادم وسعی کردم تمومش کنم ولی انگاراون خیلی دلش میخواد ادامه پیداکنه،خیلی رفتارا جدیدا ازش سرمیزنه که میترسم بعداهم بخواد ادامه بده وقتی عصبانیه به شکل عجیبی غیر منطقی میشه من میدونم که کارداره گرفتاریاش زیاده میدونم خسته میشه ولی نمفهمم چرا فقط واسه من اینطوره،اصلا مگه قراره هرکی مشکلاتش زیاده اینطوری باشه،از اون طرف اصلا فکرنمیکنه این ماجرای ازدواجمون چقدرطولانی شده منم مشکلات خودما دارم ،فاصله دوری هرچند میدونم اصلا به این چیزا اهمیت نمیده،من خوب میدونم که بعضی رفتارم خیلی اشتباه بوده ولی یا با یه رفتاری مجبورم کرده یا خیلی راحت میتونسته حلش کنه که متاسفانه بدترش کرده،من خوب میدونم که واقعا بعضی وقتا اشتباه کردم ولی فشار واسترس زیادی داشتم که اون از هیچ کدومش خبرنداره،تنهاچیزی که اون میخواد فقط آرامشه،فقط منا واسه زمانی میخواد که مشکلی نداشته باشم وسرحال باشم،امشب هم ازخواهرش یه چیزی شنیدم که ذهنم خیلی مشغول کرده ،خواستم ازش بپرسم ولی درست جوابمانداد،به هرحال امیدوارم دیگه از نشکلا پیش نیاد الانم من دیگه نمیتونم کاری بکنم ،داره خرابترش میکنه
خدا جونم بخاطر همه چیز ممنونم کمکم کن که بتونم به اعصابم مسلط باشم ورفتار وبرخوردم بادیگران بهتربشه،
دوشنبه پنج خرداد
صبح زودازخواب بیدارشدیم باخاله خدافظی کردیم و رفتیم خونه خاله س اونجاهم خدافظی کردیم وحرکت کردیم بخاطر موضوع دیسب خیلی حالم گرفته بود چند بار بهش اس دادم تا بالاخره ج داد وگفت ظهر زنگ میزنه،نمیدونم چرابه شدت حالم گرفته بود وناراحت بودم تا قم اصلا صحبت نکردم ،خداتوفیق داد ودوباره رفتیم زیارت حضرت معصومه اونجا بهش زنگ زدم بدون اینکه فرصت بده حرف بزنم گفت کار دارم وقطع کرد یک ساعت بعدش وقتی میخواستیم حرکت کنیم زنگ زد که من نمیتونستم صحبت کنم،حکیمه خواهرش بهم زنگ زد ودعوت کردنهاربریم خونس ولی گفتم نمیشه وباید زود بریم،تو مسیر همش به این فکرمیکردم که زودتر برسیم وبهش زنگ بزنم،وقتی رسیدیم زنگ زدم به شدت دعوامون شد ومن خیلی بد حرف زدم اونم همینطور بهم توهین کرد وگفت تو فهم نداری وتو همه موارد تو مقصری منم گفتم تازمانی که اینطوری فکرمیکنی من اصلا این زندکی رانمیخوام اونم گفت یک هفته وقت داری فکرکنی،موقع عصبانیت خیلی بی منطق میشه اصلا متوجه نیست چی میگه خیلی حرفای بی ربط میزنه،مثلا اول گفت اصلا تو مهم نیستی ومن بخاطر خدا دنبال یکی دیگه نمیرم بعد دوباره گفت نه به تو هم تعهد دارم به هرحال خیلی ناراحتم کرد منم اونا عصبانی کردم ولی بهش توهین وبی احترامی نکردم وحرفای غیرمنطقی نزدم،شب هم یکی از اس که براش فرستاده بودم فرستاد که اینی که نوشتی دوروغه منم همین کارا کردم،به هر حال خیلی از لحاظ روحی بهم ریختم همش به این فکرمیکنم که اگه قراره تو هر بحثی اینطورغیر منطقی باشه اصلا اوضاع خوبی نخواهیم داشت.امیدوارم خدا کمک کنه و بتونیم حلش کنیم سریک فرصت مناسب
یک شنبه چهارم خرداد
صبح ساعت هشت بیدارشدیم،بعدصبحانه رفتیم خونه پریسا،اونجاهم خوش گذشت برای نهار اومدیم خونه دایی،خورشت آلو و دلمه بود،بعدازنهاربا بچه ها چندتا عکس یادگاری گرفتیم.اوناهم ازحمید خوششون اومده بود وموردپسندهمه شد،عصر رفتیم خونه خاله ر،برای شام قرمه سبزی درست کرده بود بعدازشام رفتیم خونه خاله س،زهرا واحمد وخانواده اش بودن اونا رادیدیم مامان اونجاموند ومابرای خواب رفتیم خونه خاله ر،اونجا اس دادم به حمید وازگذشته اش پرسیدم اونم صدجورجواب مختلف داد وآخرش بحثمون شد وخیلی بد باهام حرف زد آخرش هم جوابما نداد،خیلی ناراحت شدم ولی اون اهمیت نداد ،شب خیلی بدی بود وبهم خیلی سخت گذشت.
شنبه سوم خرداد
صبح ساعت هفت بیدارشدیم مرجان رفت سرکار ماهم بعد صبحانه رفتیم تهران،اونجارفتیمذخونهذخاله س ،خاله ر هم اونجا بود نهار مرغ درست کرده بود کمکش کردم وظرفای نهارشستم یکم استراحت کردیم ورفتیم خونه دایی،اونجاخیلی خوش گذشت بهره زری وپریسا هم اومدن شام پیتزا والویه وته چین بود عالی بود،بعدازشام فیلم عروسی علی دیدیم وتا ساعت سه شب بیداربودیم شب خوبی بود.
جمعه دوم خرداد
صبح ساعت ده بیدارشدیم خیلی سردرد داشتم نهاردعوت مرجان بودیم غذا را آورد خونه خاله مرغ بود خوردیم ظرفاراشستیم بعدش خوابیدم عصرقراربودبریم بیرون ولی نشد.شام خونه عبداله بودیم کشک بادمجون درست کرده بودخانومش خیلی خوشمزه شده بود،برای
خواب رفتیم خونه مرجان.
خداجونم خیلی خوش گذشت ممنونم