جمعه بیست ویکم شهریور تقریبا تا ظهر خوابیده بودیم، بعدش حمید با تبلت بازی میکرد و من نهار درست کردم،و بعد از نهار استراحت کردیم که خواب وحشتناک دیدم و بیدار شدم،بعد از دوش گرفتن رفتیم حرم دوباره وبعدش قرار بود شام مهمون من باشیم بیرون ولی حکیمه زنگ زد که شام بیاید خونه رفتیم اونجا، بعد از شام چون اونام تازه از راه اومده بودن و خسته بودن زود خوابیدیم