دوشنبه پنج خرداد
صبح زودازخواب بیدارشدیم باخاله خدافظی کردیم و رفتیم خونه خاله س اونجاهم خدافظی کردیم وحرکت کردیم بخاطر موضوع دیسب خیلی حالم گرفته بود چند بار بهش اس دادم تا بالاخره ج داد وگفت ظهر زنگ میزنه،نمیدونم چرابه شدت حالم گرفته بود وناراحت بودم تا قم اصلا صحبت نکردم ،خداتوفیق داد ودوباره رفتیم زیارت حضرت معصومه اونجا بهش زنگ زدم بدون اینکه فرصت بده حرف بزنم گفت کار دارم وقطع کرد یک ساعت بعدش وقتی میخواستیم حرکت کنیم زنگ زد که من نمیتونستم صحبت کنم،حکیمه خواهرش بهم زنگ زد ودعوت کردنهاربریم خونس ولی گفتم نمیشه وباید زود بریم،تو مسیر همش به این فکرمیکردم که زودتر برسیم وبهش زنگ بزنم،وقتی رسیدیم زنگ زدم به شدت دعوامون شد ومن خیلی بد حرف زدم اونم همینطور بهم توهین کرد وگفت تو فهم نداری وتو همه موارد تو مقصری منم گفتم تازمانی که اینطوری فکرمیکنی من اصلا این زندکی رانمیخوام اونم گفت یک هفته وقت داری فکرکنی،موقع عصبانیت خیلی بی منطق میشه اصلا متوجه نیست چی میگه خیلی حرفای بی ربط میزنه،مثلا اول گفت اصلا تو مهم نیستی ومن بخاطر خدا دنبال یکی دیگه نمیرم بعد دوباره گفت نه به تو هم تعهد دارم به هرحال خیلی ناراحتم کرد منم اونا عصبانی کردم ولی بهش توهین وبی احترامی نکردم وحرفای غیرمنطقی نزدم،شب هم یکی از اس که براش فرستاده بودم فرستاد که اینی که نوشتی دوروغه منم همین کارا کردم،به هر حال خیلی از لحاظ روحی بهم ریختم همش به این فکرمیکنم که اگه قراره تو هر بحثی اینطورغیر منطقی باشه اصلا اوضاع خوبی نخواهیم داشت.امیدوارم خدا کمک کنه و بتونیم حلش کنیم سریک فرصت مناسب