تسلیت قلب صبورم......

روزنوشت های من

تسلیت قلب صبورم......

روزنوشت های من

روزای بیکاری

دوشنبه ۲۶خرداد

امروز  رفتم اصفهان کادوها هم  بردم خونه ص گذاشتم و رفتیم واسه خرید بقیه چیزا،،،سبد هم  سفرش دادیم و تا ظهر همه خریدها را انجام دادیم ،واسه نهار رفتیم خونه سمیه،،،،و اونجا دیدیم دمپایی نیست زنگ زدیم مغازه لباس فروشی جا موند و ابوالفضل رفت گرفت قرار شد پنج شنبه برم تا کادوشون کنیم،،،،‌



خدایا شکرت

روزای بیکاری

شنبه ۱۷خرداد

امروز صبح حمید برگشت خونمون بعداز نهار  رفتیم بیرون  یکم تاب خودریم و عکس هم گرفتیم بعدش برگشتیم خونه وحمید غروب بود که رفت اصفهان ،و فردا صبحش رفت،،،خ


خدایا شکرت،،،‌

روزای بیکاری

جمعه ۱۶خرداد

امروز از صبح وسایلی را باید میبردیم محضر آماده کردم  بعدش نهار درست کردم که حمید هم اومد  لباسشم 

آورده بود ،فاطمه و زینب اومدن و با مرضیه ساندویچ هارا درست کردن،بعدش دوش گرفتم و رفتم خونه عمو محترم اومد آرایشم کرد وسایلمون کم بود ولی خوب شد کم کم همه رفتن و آخر هم من و حمید و زهرا و زن عمو رفتیم،همه جلو در منتظمون بودن همه چی خدا را شکر خیلی خوب برگزار شد،بعد از عقد خواهرای حمید و مادربزرگش هم اومدن خونمون علی شام سفارش داد،بنده خدا فاطمه تا آخرین لحظه موند و حتی برنج شام را هم پخت ،بچه های عمو خیلی زحمت کشیدن، بعداز شام همه رفتن،،،،،



خدایا ممنون که کمک کردی همه چی به خوبی برگزار بشه،کمکمون کن زندگی خوبی باهم داشته باشیم

روزای بیکاری

پنج شنبه ۱۵ خردغد

امروز از صبح رفتیم خونه عمو را تمییز کردیم ،ظهر دوش گرفتم و رفتم خونه عمو لباسما پوشیدم  زهرا آرایشم کرد ساعت پنج رسیدن خیلی شلوغ شده بود،، همه چی خوب بود تا اون وسط یه دفعه عموی حمید مناکشید کنار و یه حرفایی زدکه اعصابم خورد کرد گفت تو حمیدا شکار کردی،،،،گفت اگه برادرام  دختر داشتن حنید تو را نمیگرفت خیلی حالم بد شد بود،از اونطرف سر مهریه مشکل پیش اومده بود و همه چیا داشتن سر من خراب میکردن علی میگفت امضا نکن حمید میگفت امضا کن،اصلا حالم خوب نبود خداراشکر بالاخره علی کوتاه اومد و امضا کردم ولی تو عکسا خوب نشدم چون خیلی ناراحت بودم ،عموی که بعدا فهمیده بود چیا گفته  به حمید گفته بود ازش معذرت خواهی کن، غروب بود که رفتن،مرضیه وه خانم وح آقا موندن،منم خونه عمو وسایلا جمع کردم و اومدیم،ساعت یک بود خوابیدم تا واسه فردا که عقد بود زود بیدار شم،،،،

روزای بیکاری

چهار شنبه ۱۳خرداد

امروز صبح  رفتیم ک..پ،،،دنبال میوه،همه جاتعطیل بود بخاطر رحلت امام،برگشتیم ت...ک،،،خداراشکر اونجامیوه بود موز،گیلاس،کیویو خیار خریدیم  ،اومدیم خونه،بعد از نهار حمید رفت،منم تازه متوجه شدم  دامن که خریدم  تنگه،آژانش گرفتم رفتم خونه فاطمه یه تیکه پارچه خریدم و انداخت سرش  خوب شد،،،،،،