دیروز حمیداومددنبالم خیلی از دیدنش خوشحال شدم گفت زود کاراتا بکن تا بریم چون کلید خونه دوستش راگرفته بود وقراربود شب اونجا بمونیم به هزارمصیبت خانواده را پیچوندم.رفتیم شاهین شهر بعد حمید ماشین را دادبه پسر عموش.بعد رفت 2تاساندویچ گرفت واومد.بعد از نهار یکم دراز کشیدیم وصحبت کردیم.اتفاقای خیلی خنده داری افتاد ودرکل خوش گذشت.غروب شده بود که دوستش زنگ زدکهمن نمیتونم بیرون بمونم ومیام خونه.ماهم ضدحال.زدیم بیرون.هواسرد بود تو. خیابونا ویلون.زنگ زد به پسر عموش که بیاد دنبالمون خیلی پیاده قدم زدیم.گفتیم خندیدیم ودرکل خوش گذشت.بعدپسرعمش اومد دنبالمون پسر خوبی بود باهاش زود راحت شدم رفتیم شام اونجا خوش گذشت وسر کارت کشیدن هم کلی داستان داشتیم.موقع برگشت حمید نشست عقب کنارمن بعدهم منا رسوندن ورفتن.به هر حال یه جورایی خاطره شد.خوش گذشت ولی من وحمید زیاد باهم نبودیم.
فکرنمیکردم بعد ازاینهمه مدت که اومده با این اتفاق از نظر اون ما همدیگه را دیدیم وتموم.نه حرفی نه چیزی.البته اونم مقصر نبود اینطوری شد دیگه ولی زیاد براش مهم نبود برا امروزشم برنامه گذاشت که بره قم.ولی من نمیتونم بفهممش بعد ازاینهمه دلتنگی چطوری براش فرقی نمیکرد پسر عموش باشه یا تنها باشیم.
موقعی که قدم میزدیم رفتارش با هام اصلا خوب نوبد منم ناراحت بودم که اون اتفاق افتاد ولی سعی کردم به روش نیارم میخندیدم درمورد پسر عموش باهاش شوخی میکردم ولی اون میگفت تو غر میزنی وناراحتیش سر من خالی کرد چندبارم بامن رفتارش تند بود در صورتی که اونی که باید ناراحت میشد من بودم.
امروز بیشترمطمئن شدم که خدا خیلی دوستم داره ونخواست تو اون موقعیت بمونم ویکاری کرد که بیام بیرون.ممنون خدا جونم