5شنبه 7آذر 92
امروز فقط خدامیدونه چقد استرس داشتم. ظهر رفتم خونه ع مامانم وم شام آماده کرده بودن ولی من گفتم نمیمونن وبعد چقد ضایع شدم.
وقتی حمید اس داد که داریم میاییم فقط خدا میدونه که چه حالی داشتم.2تا خواهراش شوهر خواهرش ومامنش بودن.خیلی خانواده خونگرم ومهربونی بودن و من الکی استرس داشتم شام هم موندن.مثل مهمونی برگزار شدوهمه چی خوب بود خدا راشکر.آخر سر قرار شد من وحمید باهم صحبت کنیم که رفتیم تو اتاق وهیچی نداشتیم به هم بگیم.بعد هم که میخواستن برن خواهرش ازم عکس وشماره گرفت.
بعد حمید اس داد که ازت خوششون اومده بود وماهم از اونا مامانم که خیلی خوشش اومده بود خدا را شکر.
خدا جونم به خاطر اینهمه لطفی که به من گنهکار داری ازت ممنونم.ممنونم که حمید را بهم هدیه دادی.خدایا هزاران بار به خاطر همه چیز سپاسگزارم.