دیشب تا صبح با حمید صحبت کردیم از خیلی چیزا.کلی خاطرات سربازیشابرام گفت.بعدم از خونه زندگی وآینده و کم کم از آرزوهامون وبچه هامون حرف زدیم وخندیدیم.
به امید اون روز
پسر عموش چند بار اومد پشت خطش از بسکه شبا بیرون میمونه تابلو شده بهش شک کردن