تسلیت قلب صبورم......

روزنوشت های من

تسلیت قلب صبورم......

روزنوشت های من

توکه نیستی.....

دیروز عصر حمید زنگ زد وهیچکدوم به روی خودمون نیاوردیم که اتفاقی افتاده دیشب وکلی گفتیم وخندیدیم وتو همین حال وهوا یه دفعه بی مقدمه گفت دوسداری با من ازداوج کنی؟ خیلی شوکه شدم ولی گفتم دوسداری چیه ؟گفت خوب بامن ازدواج میفرمایید؟گفتم نه اینم قبول نیست گفت داری ناز میکنی.وحرف رفت سمت خواستگارم گفت چرا قبول نکردی گفتم چون سنش از من کمتره گفت نه چون منا میخواستی گفتم خوب اونکه صد در صد خلاصه من تو فکر سوالش بودم که بی جواب موند که یه دفعه دوباه پرسید دوست داری با من ازداوج کنی؟ که گفتم دوسداری نه؟گفت گلم با من ازداوج میکنی ؟احساس کردم خجالت میکشم جواب بدم هی طفره میرفتم  داشت میگقت چرا جواب نمیدی که قطع شد گفتم خدایا حالا فکرمیکنه عمدا قطع کردم وبیا ودرستش کن زود بهش زنگ زدم تا گوشیا برداشت دوباره پرسید بامن ازدواج میکنی ؟گفتم آره گفت چرا؟نمیدونستم چی بگم گفتم چرا نداره دیگه. اصرار کرد علتشا بگم منم گفتم چون دوسدارم گفت نه چون دوستم داری گفتم هم چون دوسدارم وهم دوستت دارم.گفت پس حالا که اینطوری دوستم داری نباید از اخلاقم هی ایراد بگیری.منم پرسیدم تو چرا ازم خواستگاری کردی گفت چون دوستت دارم.منم گفتم پس حالا که دوستم داری با همین اخلاقم دوستم داری دیگه دلم میخواد ایراد بگیرم .خلاصه که حرفای عشقولانه زدیم.ومن خیلی خوشحالم وحالم خوبه از بسکه دوستش دارم.


خدایا به خاطر همه چیز ازت ممنونم.کمک کن تا زود خونه درست شه وپولشم جور شه.خدایا کمک کن علی نیاز به عمل نداشته باشه وحاش زود خوب شه.خدایا دوستت دارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد