ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
ح-سلام چطوری خوبی؟
-سلام خوبم ممنون
-کجای
-خونه
-چیکارمیکنی
-کارخاصی نمیکنم
-بله داشتی به من فکرمیکردی
-اگه تو برا خودت ارزش قائل نمیشی من براخودم میشم
-چه ربطی داشت
-ازالان یکباربراهمیشه اول تکلیفتا باخودت روشن کن بعد هم بامن ورابطمون.دیگه بسه این بچه بازیا
-همینه که هست
-به توفکرنمیکنم دارم فکرمیکنم تا کی قرار سرم فیلم درآری بعدم طلبکارباشی
-دوس دارم
-باشه پس منم برا خودم تصمیم میگیرم
-بگیر -تصمیم چی گرفتی
-شخصیه درضمن اونی که حرفاش رو هواس تویی
-میخواستم دوستداشتنو یادت بدم دیگه هی نگی دوسدارم
-من همه چیا بلدم نیازی نیست چیزی یادم بدی
-فردا صحبیت میکنیم
-ازنظرمن هیچ فردایی وجودنداره من نیمتونم طبق برنامه وکارای تو پیش برم
-من حرفاما جدی گفتم ولی تو انگار هنوز دنبال بچه بازی هستی امشب برامن همه چی روشن شد
-پس مواظب باش روشناییش نسوزه تاریک نشه
-من فقط میتونم بگم دقیقا دارم بایه بچه 6ساله حرف میزنم
-بعدشماچندساله هستی
-کلا درموردت اشتباه کردم خیلی خوبه این اتفاقا میافته شخصیتارو میشه
-خوب حالا که فهمیدی شخصیتم چجوریه وخوشحالی از این اتفاقا نتیجه چی میشه گفتی امشب معلومش میکنی زودبگو شب بخیر
-زودبگم شب بخیر؟شماکاری داری یا خوابت میادبروبه کارت برس.من ورابطمون کیلوچند؟چه اهمتی داره.من که اینقدعاشقتم فردایادم میره.نمیتونم که یادم نره زنگ نزنم که
-میخواستم بهت نشون بدم که اگه باتوهستم بخاطرخودته نه کارام که میگی بعدکارا میخوای چیکارکنی.اگه اینجوری درموردمن فکرمیکنی پس بذار قبا از کارام همه چی تموم شه.
-اگه اینقدراحت برات تموم میشه تمومشه ومنم دیگه ابراز علاقه های نجومی الکی نشنوم
-شب بخیر
-من هیچ فکری نکردم دنبال بهونه میگردی بحثش جداس.ولی این خیلی فیلم مسخره ای.خیلی
-بازم گفت دنبال بهونه ای
-اینم همیشه یادت باشه اگه یکی دوستت داره دلیل نمیشه دنبالت بدوه.درموردمن اشتباه کردی
-سلامت باشی شب بخیرعزیزدوستت دارم تو هم یاد بگیر دیگه بامن کل کل نکنی
زمان گذشت و من در این مدت عاشق زن های زیادی شدم. هنگامی که رابطه صمیمانه ای با آنها داشتم و آن ها سوال می کردند آیا بعدها نیز آن ها را به یاد خواهم آورد من به آن ها می گفتم آری. اما تنها کسی که هیچ وقت او را فراموش نمی کنم تنها کسی است که این سوال را از من نپرسید و او کسی نبود جز ... .
عشق کجاست؟
من نمی تونم ببینمش...
نمی تونم لمسش کنم!
نمی تونم حسش کنم...
میشنومش..
کلمات عاشقانه رو میشنوم ولی من چکار می تونم با یه سری کلمات ساده بکنم؟
♦ حس میکنم دارم با خودم حرف میزنم !!
همه مردها از مرگ میترسن. این کاملا طبیعیه. ما از مرگ می ترسیم چون حس می کنیم به اندازه کافی دوست داشته نشدیم یا اصلا کسی دوستمون نداشته، که البته این دوتا چندان فرقی هم با هم ندارن. اما درست وقتی که داری با زنی که عاشقشی عشق بازی می کنی، لحظه ای که بیشترین و بالاترین ارزش و احترام رو در دنیا داره، لحظه ای که باعث میشه فکر کنی قوی ترین موجود روی زمین هستی، ترس از مرگ به کلی فراموش میشه. برای اینکه وقتی تو بدن، و مهمتر از اون قلبت رو با یه زن شریک میشی، دنیا دیگه برات کمرنگ میشه، و شما دو نفر تنها چیزایی هستین که تو اون لحظه در دنیا وجود دارین..
تا حالا پرسیدی ازش که..
تا حالا به زن ها فکر کردی؟ کی خلقشون کرده؟
خدا باید یه نابغه بوده باشه....!!!
اون چه میدونه این حرفا چی چیه..
♦ توو زندگیم هر وقت به یه دو راهی رسیدم، بدون استثنا می دونستم راه درست کدومه، ولی همیشه راه غلط رو انتخاب کردم. می دونی چرا؟چون راه درست لعنتی همیشه سخت تر بود... !
وای....
بوی خوش زن..
بوی ِ شال ِ سفیدش....
بخند ،
به اینکه هرگز
هیشکی تو رو نفهمید..
بلند بخند
آدم باید بتونه پایین یه تپه دراز بکشه..
-با گلوی پاره و خونی که آروم آروم میره تا بمیره-
و همین موقع اگه یه دختر زیبا یا یه پیرزن با یه کوزه قشنگ روی سرش از کنارش بگذره باید بتونه خودشو رو یه بازو بلند کنه ببینه که کوزه صحیح و سالم به بالای تپه میرسه..
♦ خداوندا تو که با کلامی زمین و آسمان را آفریدی، با کلامی مرا جویباری کن که در خاک تشنه فرو روم یا پروانه ای کن که پیش از غروب آفتاب مُرده باشم..
" بدرود سارا.. "
♦ امتحان عشق ♦
”جان بلانکارد” از روی نیمکت برخاست؛
لباس ارتشیاش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردمی پرداخت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند.
او به دنبال دختری میگشت که چهرهی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را میشناخت؛
دختری با یکگلسرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه، ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود؛
اما نه شیفته کلماتکتاب، بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد.
دستخطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درونبین و باطنی ژرف داشت.
در صفحه اول”جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد:“دوشیزه هالیسمینل”.
با اندکی جستوجو و صرفوقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
”جان” برای او نامهای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامهنگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوارکشتی شد تا برای خدمت در جنگجهانیدوم عازم شود.
در طول یکسال و یکماه پس از آن، آندو به تدریج با مکاتبه و نامهنگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانهای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو میافتاد و بتدریج عشق شروع به جوانهزدن کرد.
”جان” درخواست عکسکرد ولی با مخالفت ”میس هالیس” روبهرو شد.
بهنظر هالیس اگر ”جان” قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهریاش نمیتوانست برای او چندان با اهمیت باشد.
ولی سرانجام روز بازگشتِ”جان” فرا رسید؛آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷بعدظهر،در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود: تو مرا خواهیشناخت از روی گلسرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.
بنابراین رأسساعت ۷بعدظهر،”جان”بهدنبال دختری میگشت که قلبش را سخت دوست میداشت اما چهرهاش را هرگز ندیده بود.
ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت بهسمت من میآمد، بلند قامت و خوشاندام موهایطلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود؛ چشمانآبیرنگش به رنگ آبیگلها
بود و در لباس سبز روشنش به بهاری میمانست که جان گرفته باشد.
من بیاراده به سمت او قدم برداشتم، کاملاً بدون توجه به اینکه او آن نشانگلسرخ را بر روی کلاهش ندارد.
اندکی به او نزدیک شدم. لبهایش با لبخند پرشوری از همگشوده شد؛
اما به آهستگی گفت:[ممکن است اجازه دهید عبورکنم؟]
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در اینحال میسهالیس را دیدم.
تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود، زنی حدوداً ۴۰ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود.
اندکیچاق بود و مچ پای نسبتاً کلفتش توی کفشهای بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبزپوش از من دور میشد، مناحساسکردم که بر سر یک دو راهی قرارگرفتهام.
از طرفی شوقوتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا میخواند و از سویی علاقهای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود بهماندن
دعوتم میکرد.
او آنجا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیدهاش که بسیار آرام و موقر به نظر میرسید.
و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی میدرخشید.
دیگر بخود تردید راه ندادم.
کتاب جلد چرمیآبیرنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب میآمد؛
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی بهدست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود.
دوستگرانبهایی که میتوانستم همیشه بهآن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم.
با اینوجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم.
من”جان بلانکارد”هستم و شما هم باید دوشیزه مینل باشید؛ از ملاقات شما بسیار خوشحالم.
ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و بهآرامی گفت: فرزندم من اصلاً متوجه نمیشوم!
ولی آن خانمجوان که لباسسبز بهتن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت، از من خواست که این گلسرخ را روی کلاهم بگذارم
و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آنطرف خیابان منتظر شماست.
او گفت که این فقط یک امتحان است !